نوشتن را تجربه میکنیم.

وقتی یک همیشه خواننده ی درونگرا شروع به نوشتن میکند یعنی قرار است فاجعه رخ دهد.

نوشتن را تجربه میکنیم.

وقتی یک همیشه خواننده ی درونگرا شروع به نوشتن میکند یعنی قرار است فاجعه رخ دهد.

به کل یادم رفته بود اینجارو ساختم. تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه از اون پنج ماه به کنکور چهار ماهش گذشته و فقط یکماه ماه مونده. پر از حسهای مختلفم. شادی، ترس، استرس و بلا بلا. رویای پزشکی و رتبه ی سه رقمی ندارم قطعا ولی خب رویای دانشگاه تهران دارم. و هرچقد به کنکور نزدیک تر میشیم دانشگاه تهران دوست تر میشم! متاسفانه. یعنی اولش که فقط به دانشگاه شهرستان فکر میکردم تا از هیاهوی اینجا دور بشم ولی الان وضع فرق کرده. به قول کتاب دینیای دبیرستان وابستگیم به تعلقات دنیوی بسی بیشتر شده. به خود باری تعالی هم گفتم. که دیگه نمیکشم لطفا تو این قضیه باهام مهربون باش. ایشالا که مهربونن.
  • Ro ja
بعدها وقتی چهل ساله شدم قطعا وقتی دارم از جوونیام حرف میزنم از سال نود و شیش بعنوان بدترین سال زندگیم یاد میکنم. بد اینجا به معنی مهم ترینه. اینکه همه چی به همین روزا بستگی داره. به اینکه چقد تلاش کنم. به اینکه چقد کارای اضافه نکنم. به اینکه چقد انرژی مثبت باشم. اینکه چقد دلم آرامش بخواد. چقد دلیل شادی بودن بخوام. 
سال سختیه. بعدها وقتی یه خانوم چهل ساله م سال نود و شیشو سال پایان باز نامگذاری مبکنم یا حتی سال خطرناک. امیدها و آرزوها. 
بهرحال اولین اتفاق مهم زندگی قراره بیفته و موتور من برای این اولین تازه روشن شده. 
باشد که درس گرفته باشم. 
  • Ro ja

این تفکر که میگه از همه چیز باید " درآمدزایی " کرد اذیتم میکنه. خیلی زیاد.

  • Ro ja
این روزا به قدری خوددرگیرم که حتی نمیدونم باید چیکار کنم. تنها چیزایی که میدونم اینه که تو این یه هفته باید کارای ثبت نام کنکورو انجام بدم و از طرفی فقط پنج ماه تا کنکور دارم. این فقط پنج ماه هم ترسناکه هم ایده آل. یه کنکوری رو هم میترسونه و هم بهش امیدواری میده. 
از تابستون تا حالا نه ریاضی خوندم نه عربی. عربیو از همون اول قصد داشتم از بهمن تا عید بخونم و بعد عید دوره کنم. ریاضی بود که هیچ ایده ای نداشتم واسش. 
از ماهان پرسیدم که من چیکار کنم واسه ریاضی؟ یسری سرفصل بهم داد و گفت رو اینا کار کن و بشین سوالای کنکور این چندسال اخیر رو حل کن. به حرفش گوش کردم و الآن سوالای هشتاد و شیش تا نود و شیشو یکجا دارم. باشد که چهل درصد کنکورم را شامل شود.
واسه بقیه ی درسا نگرانی چندانی ندارم و حتی میتونم ادعا کنم امید من در کنکورن. 



  • Ro ja

یوهو هوس کردم که منم بلاگ داشته باشم و بنویسم. هیچوقت واسه کسی ننوشتم. اوج نوشتن هایم در یادداشت گوشی خلاصه میشد. نزدیک پنج صبح است. هواهم ناجوانمردانه فقط سرد است. این فقط سرد یعنی باران و برف نداریم. سرمای بدون برف به چه دردم میخورد جز اینکه احتمال سرما خوردنم را زیاد کند؟ پاییز امسال یکماه سرما خوردم. سرمای بشدت عجیب و غریب. عطسه نداشت. فقط سرفه بود. یکماه فقط سرفه میکردم. انقدر سرفه میکردم که روزای آخر کمر درد گرفته بودم. یعنی هفته ی آخر سرفه که میکردم بعدش تا دقیقه ها خم بودم از زور کمر درد. خب اگر رفته بودم زیر باران یا برف بازی کرده بودم اون یکماه بجای فوش دادن به زمین و زمان میگفتم دندت گرم میخواستی نروی زیر باران. بعد از دو هفته نه امتحان داشتن و کلاس داشتن قرار است در این هوای ناجوانمردانه فقط سرد بروم مدرسه. دوماه دیگر فقط مانده از این توفیق اجباری. فقط دوماه. بعدش عید است و دوران جمع بندی اردیبهشت خرداد برای کنکور. کنکور حقیقتا از رگ گردن به من نزدیکتر است. پنج شد. ریاضی دارم و فیزیک. ولی دلم برای آقای یوسفی تنگ شده است. برای حرف زدن هایش. قطعا از سوالایی که در امتحان بی پاسخ گذاشته ام فهمیده که فقط نمونه سوالایی که بهمون داده بود رو خوندم تازه نه کامل بلکه نصفه نیمه. گفته بود جزوه رو بخونین. از تابستون که کلاسامون شروع شدن من حتی یکبارم ریاضی نخوانده بودم. چجوری دویست صفحه جزوه ی هیچوقت نخوانده را در یکروز میخواندم؟  هرگز نتوانم. در حال حاضر سخت ترین قسمت زندگی من مدرسه رفتن است. چقد خوب است که پارسال این روزها نیست. در حال حاضر بهترین سال زندگی من امسال است که تنها دغدغه ام این است که کی تموم میشه این مدرسه رفتن هایم؟ 

باری تعالی رو شکر میکنیم. 

  • Ro ja